مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار

شاعر : سنايي غزنوي

نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگيمرا شهابي گر هجو کرد صد خروار
بهر خروشي خواهم همي زدن سنگيدراز کاري دارم که هر سگي را من
اندر حکايت خلفا زيد باهليخواندم حکايتي ز کتابي که جمع کرد
بر نغمت سحاق براهيم موصليگفتا که داد مامون يک شب دو بدره زر
گفتا فساد باشد و نوعي ز جاهليکس کرد و باز خواست دگر روز بدره‌ها
واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلي«هو ينصرف» لقبش نهادند مردمان
وينک ز نام خويش مر اين را دلايليلاينصرف تويي ز بزرگان روزگار
نام تو احمدست به ميزان افعليدر نحو وزن افعل لاينصرف بود
يا پس چو زاده بودم جان را بدادمياي کاشکي ز مادر گيتي نزادمي
کاندر دهان خلق به نيکي فتادميچون زادم و ندادم جان آن گزيدمي
آخر کسي که رازي با او گشادمينيکو چو نيست يافتمي باري از جهان
فردا مباد گر بود او من مبادميامروز بس زدي پس و بسيار بدترم
خواه با او مردمي کن خواه با او کژدميخود درشتي گر ببيند کور چشم و کور دل
همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندميهر که از بي‌چشم دارد مردمي و شرم چشم
چشم او بي‌مردمست و جسم او بي‌مردميمردمي کردن کي آيد از خري کز روي طبع
بينم مضرت تن و نقصان جان همياحوال خود چه عرض کنيم هر زمان همي
آن را که رفت بايد با کاروان هميمنزل چه سازد و چکند رخت بيشتر
در پيشش ار نيافتمي روي زردميگوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرير
گر نان خواجه خواستي از من چه کردميخود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست